هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

باید بروم

صبح شده است، باید برای رفتن به اداره خودم را آماده کنم.صدای بوق ماشین ها و آدم ها از بیرون به گوشم می رسد.فکرم و گوشم پر است از آدم ها و آهن ها و من باید به همه آنها که در درونم هست نظر کنم و در این شهر به سفر خودم ادامه دهم.سفری از خودم تا خودم.از خانه تا اداره

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم / اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم 

کوچه ها و خیابانها را باید طی کنم...تاکسی ها و ماشین ها...اما شهر دیگری است درونم...

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم...

غوغایی است در خیابان ها..غوغایی است درونم...تاکسی ها و ماشین ها...من اما تازه از راه رسیده ام...من از راه دوری آمده ام..

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم/ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم

من اما باید این کوچه ها و خیابان ها را طی کنم...همراه با راننده تاکسی که دارد از زندگی اش می گوید، از کرایه خانه ای که باید سر هر ماه بدهد وصاحبخانه اش که مردی عصبی است.

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم/آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

غوغایی است..درون سینه راننده تاکسی..غوغایی است،ترافیک است و ترافیک..شلوغی و راننده ای که مرا با خود به دنیایش برده است..غوغایی است درونم...

غوغایی است درونم..ومن در در دنیای دیگری سیر می کنم..

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام/وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

و باز زیر لب زمزمه می کنم.ناله های راننده تاکسی غوغا کرده است.. ومن در دنیای دیگری سیر می کنم...و زیر لب زمزمه می کنم....

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم / اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم / اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم

اوست نشسته در نظر...اوست نشسته در نظر...اوست نشسته در نظر

برکه

برکه ای کوچک و آرام 

دردل جنگلی ساکت و دور 

دل به ماهی کوچکی داده است 

ماهی کوچک من! 

بمان! 

بمان! 

این برکه بی ماهی 

مرداب می شود 

خشک می شود 

می میرد 

......

غربت

اینجا 

در شهری شلوغ 

طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...با دیوارهایی که با من حرفهایی ندارند برای گفتن.. هر روز کسی به نام من... با خواب هایی آشفته... و نیازهایی آشفته تر ... هر روز کسی به نام من... 

صبح ها از خودم بیرون میزنم... از معبدم بیرون میزنم... و میروم... توی آدمها گم می شوم... 

چهره هایی غریب.. وچشم هایی غریب تر... 

گاهی تندتند راه می روم و چشم هایم را می دزدم  و فقط سنگفرشهای پیاده رو تا کسی را نبینم... تا جشم هایم کسی را نبیند و گاهی چنان آهسته قدم می زنم تا همه آدمهایی را که از کنارم رد می شوند و از کنارم رد نمی شوند همه را و همه را ببینم. بسیار چشم در چشم آنها می شوم و غربتم را در عمق چشمهای خسته آدمکانی که خسته  از سر کار بر می گردند و یا خسته تر از خویش تکاپو می کنند-نظاره می کنم. 

چقدر این چهره ها غریبند..چقدر این چشمها خسته اند.. و نگاههایی سرد.. که به دنبال آشنایی می گردند. که به دنبال نگاهی گرم می گردند... 

و هر روز کسی به نام من... 

در شهری شلوغ.. 

طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...

انسان

هرگاه من و هرگاه تنهایی و هرگاه وجود با جدایی از انبوه تلاش های حیات مادی، خود را به گوشه ای می کشانیم و انزوا پیشه می کنیم تا به خویش و جهان بیندیشیم،اخمی از بدبینی بر نگاهمان چیره می شود و موجی از اضطراب و وحشت بر سیمایمان می نشیند ما انسهانها همواره خود را فراتر از عالم می یابیم و پا به فرار می گذاریم از این ناکجا آباد مرموز و روبه غم می رویم و می رویم.....!

چرا اینگونه است؟چرا انسان هرگاه دور از غوغای شهر به دور از روزمرگی و برتر از ابتذال زیستن به خود و به دنیایش می اندیشدو در تأمل عمیق تپش های پر طنین خیالات بلند غرق می گردد،اینگونه سایه ی غمی ناشناس تمام وجودش را در بر می گیرد!نمی دانم چرا!!!!ولی من هم به این نتیجه رسیده ام که هر چه به روزمرگی و ابتذال این جهان نزدیکتر می شویم به پایکوبی و دست افشانی و شور و شعفهای کودکانه و گنجشک وار بیشتر رو می کنیم و هرچه به عمق تعال و روح و اندیشه و هنر نزدیک می شویم اندوه و غم وجودمان را فرا می گیرد!چه پست است که پستی و ابتذال با شادی توأم است!

در هنر نیز هر چه عمیق و جدی است؛غمناک است و هرچه سطحی و مبتذل؛خنده آور و شاد!چرا انسانها و هر که انسان بیشتر،به عمد در طلب آثار غم آور هنری اند و دوستدار اندوه؟مگر نه این است که اندوه تجلی روح است که هرچه این روح برتر و آگاه تر شود،تنگی و تنگدستی جهان را بهتر و بیشتر احساس می کند.چرا مستی و بی وجودی را دوست می دارند؟چون در این حالت جدا از از پیوند خود با واقعیت وجود و آنچه زیستن اقتضاء می کند،می شوند!چرا روحهای بلند و دلهای عمیق،اندوه،پائیز،سکوت،غروب را دوست می دارند؟مگر نه این است که در این لحظه ها خود را به مرز پایان جهان مادی نزدیکتر احساس می کنند!و همین روحهای بلند و دلهای عمیق هستند که برای رسیدن به عدم و برای رسیدن به معبود حقیقی خویش و برای رسیدن به عمق فطرت خویش همواره در آرزوی مطلق و بی نهایت و ابدیت و روشنایی وکمال مطلق و سعادت راستین و عشق وصداقت و زیبایی هستند!

و اینجاست که انسان با بن بستی برای رسیدن رو به رو می شود؛بن بست جهان،بن بست زمین،بن بستی که به دست آدم و حوا ایجاد شد و به تعبیر دکتر شریعتی:انسان برای رسیدن و برای جدایی و رهایی از این بن بست و برای رهایی از این زندان است که به سه جلوه شگفت غیر مادی ای که همواره با انسان قرین بوده است،سر زده است:مذهب،عرفان و هنر!

شاید که پنجره ای باشند برای رهایی و پرواز...!                                    

پرواز باید کرد

آشوبی است در دلم... و چنان بی تابم مانند مرغی وحشی در قفسی تنگ که خود را چنان بر دیواره های قفس می زند ...ساعتی... ساعتها.. روزها... که بالهایش زخمی و خونی می شود و لحظاتی آرام می گیرد و سرش را زیر بالهایش نگه می دارد.. نفس نفس می زند لحظاتی...دقایقی... تو گویی دوباره مست شده و خودش را دیوانه وار بر دیواره های قفس می کوبد... نمی تواند بنشیند.... نباید بنشیند....  

او مرغ رام قفسی نیست که اورا آب و دانه در قفس دهند و او چنان نشئه لذت این آب و دانه شود که به سپاس این نعمت برای او که آنها را به او تقدیم کرده ،آوازی زیبا سر دهد و از آب و دانه ای دیگر و آوازی دیگر... وروزهایش همه اینگونه است... 

تمام نیازش همین هاست.. نیازی به آسمان ندارد.. تمام نیازش همین آب و دانه است... از آسمان چیزی نمی داند... از آسمان نباید بداند.... و شاید فراموش کرده و شاید خواسته  تا فراموشش شود..... 

چه نیازیی است آسمان را به یاد آورد... همانجایی که بالهایش را باز می کرد و شوقی و شوری و شعفی همراه با دیگر مرغان داشت... چه نیازی است با یاد آن ،خودرا عذاب دهد... 

نه،آسمانی وجود ندارد....باید فراموشش کند.... اینجا برایش کافی است.. آب و دانه اش مهیاست.... فقط باید آواز بخواند هر چند ساختگی و از روی اکراه... باید بخواند تا اورا آب و دانه دهند... 

امامرغ وحشی..... 

او که آسمان را دیده.. که در آسمان پرواز کرده واینک او را در قفسی تنگ آب دانه داده اند...تا آرام شود... تا آواز بخواند.. 

چقدر نادانند آنهایی که می خواهند مرغی وحشی را با آب و دانه رام کنند...و هرچه بیشتر محبت به او، این مرغ وحشی تر و بی تاب تر می شود و خود را بیشتر به دیواره های قفس می کوبد....او تشنه آب و دانه  و محبت تو نیست... 

او بی تاب پرواز است...باید برود.... باید پرواز کند.....

مریم

و مریم بود که به جذبه ی خویشاوندی راستین و ایمان ناب و دل پر از نورش و زیبایی اهوراییش در خلوت عظیم و تنهایی جاوید آن موجود آسمانی راه یافت و نقش مقصود خداوند را از آفرینش هستی و خلقت انسان که عشق بود و آشنایی  نخستین بار به او نشان داد و او که "جلوه ها کرده بود رخش و دیده بود که ملک عشق نداشت" در این لحظه "عین آتش شد و از این غیرت بر مریم زد" و مریم همسر او گشت و پیوندعشقی شگفت که  درتصور آدمیان نمیگنجد آن دو را مجذوب یکدیگر کرد. 

........

و مریم بود که  روح القدس در صورت پرنده ای نامرئی خود را بر دامن او زد و مریم بود که کلمه (Le Verbe=کلمة الله ) را- همچون شهابی از نور که دل آسمان آنرا در خویش میگیرد- به جان خویش فرو کشید و از آن کلمه بار گرفت و آنرا در بستر پاک و مهربان روح خویش پرورد و با خون دل خویش طعامش داد و به آتش ایمان خویش گرمش داشت و به اشکهای زلال خویش شستشویش کرد و به دست لطیف دوست داشتن همسر آسمانیش نوازشش نمود و به لقمه لقمه ی جان شیرین خویش غذایش داد و به قطره قطره دل گداخته ی خویش شرابش نوشاند تا آن کلمه جان گرفت و رشد کرد و بر او اندام رویید و چهره نقش بست و به جنبش آمد و بفریاد آمد و فضای قدسی درون مادر را پر از خویش کرد حافظ ما از زبان او است که :

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

                              که من خموشم و او در فغان وغوغا است

(از آن به دیر مغانم عزیز میدارند)

                                  که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب

                             که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

افسوس چه کسی است در عالم که یارای فهمیدن این معانی زیبای پر از اعجاز را داشته باشد؟ عشق، ازدواج ، همسری ، فرزند، خانواده ، خویشاوندی، و زندگی مشترک در میان آدمیان چیست؟ بازی مسخره و آلوده ای که یکسویش حیوان است و یکسویش پول و در این قالبهای کثیف و تنگ و زشت و عفن، این قطره های زلال آسمانی را که از جنس خداست، قطره های مذاب به جان گداخته از آتش عشق است، ایمان مذاب است، اخلاص پاک ناب خدایی است چگونه میتوان ریخت؟ چه میشود؟ آه! چه شده است؟ میترسم.

تاریخ را نگاه کنید و تفسیرها را، تا ببینید که چه شده است؟ شرم آور است و ننگین آنچه از این قصه ای که عشق خدا و مریم و ازدواج آسمان و زمین و فرزند خدا و هماغوشی روح القدس و کلمه و دامان پاک مریم حکایت میکند.

من همیشه میپرسم که افسوس ! چرا این حادثه در زمین پدید آمد؟ چرا در میان این آدمیان؟ چرا مانند همیشه در عالم دیگر ، در آسمان ، در شهر خدا، در میان فرشتگان پاک ، در بهشت ، و لااقل در دنیای خدایان، اساطیر و جهان رب النوع ها ، الهه ها بر فراز قله ی پارناس رخ نداد؟ چرا در زمین؟ چرا در فلسطین؟ چرا در این رم آلوده ی پلید پست فهم آلوده وحشی و در روزگار قیصر، سزار... نرون! اینها چگونه این معانی را از درون این الفاظ مستعمل آلوده ی ناتوان میتوانند باز شناخت؟ چگونه؟ افسوس ! چرا در این دنیا؟

جانپاره مهتاب

مهتاب! 

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب! 

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش مسیحایی چشمهایت زنده میشوم 

مهتاب! 

با من 

 حرف بزن 

......... 

و چند تا کار جدید و قدیم دیگه...

بشنو از نی

نی؟

نه بانو !

بشنو از من

چون صدایت می کنم

از تمام با تو بودن ها شکایت می کنم

فحش و بد و بیراه؟

نه عزیز من!

نمی گویم -در غزلهایم رعایت می کنم

داد من از دست تهمت های توست

حتی به من

من که دنیا را به نامت می کنم

من که دینم دین هفتادو دو ملت می شده

گر بخواهی من مسلمانم دعایت می کنم

یا برای لحظه ای گیسوی تو

جان خود را

عاشقانه مثل مجنون ها فدایت میکنم

اصلا ببین

در قرن ماشین ها و آهن ها

بت پرستم

مثل هندوها خدایت می کنم...

بشنو از من

من؟

نه بانو-نه بانو!

بشنو از نی چون حکایت می کند 

........................................................ 

باز هم مداد مرا به فصل کودکی کشاند

به فصل آن دوچرخه های کاغذی

به شیطنت سر کلاس فارسی

گربه درخت را نشانه می رود ز ترس سگ

نادان ادب ندارد

چه حرفهای ساده ای

تمام فصل کودکی 

.......................................................

کمی شاید دلم با تو نمی سازد

و شاید هم کمی قدرت نمی داند

من از خاکستری هایت خوشم آمد

شدی آبی دلم آبی نمی خواهد

به نام تو غزل گفتم تو خندیدی

بدان دیگر خدا شاعر نمی سازد

ببین نقاش تو هستم

کمی آبی /کمی قرمز

دلم با تو... قلم با من نمی آید

دلم ابری ترین توده/ ولی اما

ولی با تو کمی باران نمی بارد

در آن صحنه که من از عشق خود گفتم

و گفتی کات/ کات

کسی عاشق نمی ماند

من از آن لحظه فهمیدم

دلت حافط/دلت سعدی نمی خواند

بیا مهرت

همان عاشق ..تمام من

کمی شاید دلم با تو نمی سازد

طلوع

....

دیشب شعرم را با طلایی گیسوانت دار زدم

و حسرت آمدنت را به انتظار نشستم

و زل زدم به آدمکی مست در عمق سیاهچاله صورت

که نقش امامزاده ای دور را در اوج اخلاص

به صلیب کشیده

که در شب قدر

تورات به سر گرفته 

ولبیک سر می دهد

 من شعرم را به پابوس ضریح مقدس چشمانت می فرستم

که ستاره بچیند

و نور بیاورد

....

 

فصل آخر

قسمتی از کتاب فصل آخر اثر گیتا گرگانی ، انتشارات کاروان 

 

بعضی آدم ها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس می کنی. در روشنایی پر مهرشان غرق می شوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشم شان بدوزی، به جادویی دچار می شوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همه ی خواب زده ها. نور تندشان چنان چشم هایت را پر می کند که بعد از آن، هرگز هیچ چهره ی دیگری را درست نمیبینی. و عمرت را به جستجوی چهره ای می گذرانی که دیگر حتی خودش را هم درست در ذهنت نداری. چهره ای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپرده ای. با این آدرس به هیچ مقصدی نمی رسی. در جاده ای تاریک ، سرگردان خورشیدی می مانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگی ات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه مانده ی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش می رود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد اتکا می کند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را می بیند. در چاله ها نمی افتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمی کشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده ، یک لحظه ، فقط یک لحظه ، چشم انداز وسیع تر را می بیند. همه ی گل ها و درخت ها و پرنده ها و کوه ها. همه ی راه ها و مسیر های در هم جهان. راه هایی که به تمامی رؤیاها ختم می شوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیه ی راه را با حسرت تمامی آنچه می توانست داشته باشد و ندارد ، طی می کند. این قصه ی مکرر عشق است. با این همه ، هر کس خورشیدش را پیدا کند ، بی اختیار چشم در چشم آن می دوزد و برای ابد در نا امیدی غرق می شود.