هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

جانپاره مهتاب

مهتاب! 

با تو می گویم 

تاریکی  امیدهایم را 

وقتی که خمیازه های مرگ 

در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند 

که تو دریچه آسمان هستی 

به سوی شبی روشن 

در آنسوی آسمانها  

.......

مهتاب! 

با من حرف بزن 

وقتی حرف می زنی 

زمین در پیش پایت می رقصد 

 شب گیسوانت را به هم می بافد 

ومنظومه ها آرام آرام می خوابند 

ومن.... 

ومن با نوازش مسیحایی چشمهایت زنده میشوم 

مهتاب! 

با من 

 حرف بزن 

......... 

و چند تا کار جدید و قدیم دیگه...

بشنو از نی

نی؟

نه بانو !

بشنو از من

چون صدایت می کنم

از تمام با تو بودن ها شکایت می کنم

فحش و بد و بیراه؟

نه عزیز من!

نمی گویم -در غزلهایم رعایت می کنم

داد من از دست تهمت های توست

حتی به من

من که دنیا را به نامت می کنم

من که دینم دین هفتادو دو ملت می شده

گر بخواهی من مسلمانم دعایت می کنم

یا برای لحظه ای گیسوی تو

جان خود را

عاشقانه مثل مجنون ها فدایت میکنم

اصلا ببین

در قرن ماشین ها و آهن ها

بت پرستم

مثل هندوها خدایت می کنم...

بشنو از من

من؟

نه بانو-نه بانو!

بشنو از نی چون حکایت می کند 

........................................................ 

باز هم مداد مرا به فصل کودکی کشاند

به فصل آن دوچرخه های کاغذی

به شیطنت سر کلاس فارسی

گربه درخت را نشانه می رود ز ترس سگ

نادان ادب ندارد

چه حرفهای ساده ای

تمام فصل کودکی 

.......................................................

کمی شاید دلم با تو نمی سازد

و شاید هم کمی قدرت نمی داند

من از خاکستری هایت خوشم آمد

شدی آبی دلم آبی نمی خواهد

به نام تو غزل گفتم تو خندیدی

بدان دیگر خدا شاعر نمی سازد

ببین نقاش تو هستم

کمی آبی /کمی قرمز

دلم با تو... قلم با من نمی آید

دلم ابری ترین توده/ ولی اما

ولی با تو کمی باران نمی بارد

در آن صحنه که من از عشق خود گفتم

و گفتی کات/ کات

کسی عاشق نمی ماند

من از آن لحظه فهمیدم

دلت حافط/دلت سعدی نمی خواند

بیا مهرت

همان عاشق ..تمام من

کمی شاید دلم با تو نمی سازد