هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

پرواز باید کرد

آشوبی است در دلم... و چنان بی تابم مانند مرغی وحشی در قفسی تنگ که خود را چنان بر دیواره های قفس می زند ...ساعتی... ساعتها.. روزها... که بالهایش زخمی و خونی می شود و لحظاتی آرام می گیرد و سرش را زیر بالهایش نگه می دارد.. نفس نفس می زند لحظاتی...دقایقی... تو گویی دوباره مست شده و خودش را دیوانه وار بر دیواره های قفس می کوبد... نمی تواند بنشیند.... نباید بنشیند....  

او مرغ رام قفسی نیست که اورا آب و دانه در قفس دهند و او چنان نشئه لذت این آب و دانه شود که به سپاس این نعمت برای او که آنها را به او تقدیم کرده ،آوازی زیبا سر دهد و از آب و دانه ای دیگر و آوازی دیگر... وروزهایش همه اینگونه است... 

تمام نیازش همین هاست.. نیازی به آسمان ندارد.. تمام نیازش همین آب و دانه است... از آسمان چیزی نمی داند... از آسمان نباید بداند.... و شاید فراموش کرده و شاید خواسته  تا فراموشش شود..... 

چه نیازیی است آسمان را به یاد آورد... همانجایی که بالهایش را باز می کرد و شوقی و شوری و شعفی همراه با دیگر مرغان داشت... چه نیازی است با یاد آن ،خودرا عذاب دهد... 

نه،آسمانی وجود ندارد....باید فراموشش کند.... اینجا برایش کافی است.. آب و دانه اش مهیاست.... فقط باید آواز بخواند هر چند ساختگی و از روی اکراه... باید بخواند تا اورا آب و دانه دهند... 

امامرغ وحشی..... 

او که آسمان را دیده.. که در آسمان پرواز کرده واینک او را در قفسی تنگ آب دانه داده اند...تا آرام شود... تا آواز بخواند.. 

چقدر نادانند آنهایی که می خواهند مرغی وحشی را با آب و دانه رام کنند...و هرچه بیشتر محبت به او، این مرغ وحشی تر و بی تاب تر می شود و خود را بیشتر به دیواره های قفس می کوبد....او تشنه آب و دانه  و محبت تو نیست... 

او بی تاب پرواز است...باید برود.... باید پرواز کند.....