هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید
هبوط

هبوط

فریادهای خداگونه ای درتبعید

غربت

اینجا 

در شهری شلوغ 

طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...با دیوارهایی که با من حرفهایی ندارند برای گفتن.. هر روز کسی به نام من... با خواب هایی آشفته... و نیازهایی آشفته تر ... هر روز کسی به نام من... 

صبح ها از خودم بیرون میزنم... از معبدم بیرون میزنم... و میروم... توی آدمها گم می شوم... 

چهره هایی غریب.. وچشم هایی غریب تر... 

گاهی تندتند راه می روم و چشم هایم را می دزدم  و فقط سنگفرشهای پیاده رو تا کسی را نبینم... تا جشم هایم کسی را نبیند و گاهی چنان آهسته قدم می زنم تا همه آدمهایی را که از کنارم رد می شوند و از کنارم رد نمی شوند همه را و همه را ببینم. بسیار چشم در چشم آنها می شوم و غربتم را در عمق چشمهای خسته آدمکانی که خسته  از سر کار بر می گردند و یا خسته تر از خویش تکاپو می کنند-نظاره می کنم. 

چقدر این چهره ها غریبند..چقدر این چشمها خسته اند.. و نگاههایی سرد.. که به دنبال آشنایی می گردند. که به دنبال نگاهی گرم می گردند... 

و هر روز کسی به نام من... 

در شهری شلوغ.. 

طبقه چهارم آپارتمانی خلوت...